829

ساخت وبلاگ
بُریدم. از آن بریدن‌هایی که در صحت عقل و تدبیر تصمیم می گیری که این قائله را ختم کنی و آن نخ پوسیده‌ی بین روح خودت و خیال باطلی که از او ساخته‌ای را ببری. بُریدم و دوست دارم دیگر هیچوقت قلبم را به روی کسی باز نکنم. نمی‌دانم این حس را داشته‌اید یا نه. بعضی آدمها از علاقه‌ای که به دیگری دارند، لذت می‌برند و برایشان اهمیتی ندارد که حس طرف مقابل چیست. من اینطور نیستم. دوست دارم آن شور و اشتیاق را توی صورتش ببینم. وقتی نگاهش می کنم آن تار تارِ عنبیه‌اش پر از محبت و لبخند باشد‌ مثل مال من‌‌. دوست دارم تمام کارها و حرفهایش را طوری که می‌خوام و باید باشد برداشت کنم. دوست دارم بگویم "من دوستت دارم" و حتی چیزی نگوید ولی آن لبخندش گویای همه چیز باشد. دلم می‌خواهد وقتی کسی به اسم کوچک صدایش می‌کند، جواب ندهد. می‌خواهم حتی اگر دو هفته ندیدمش، دلم نلرزد که "نکند یادش رفته باشد حس بین ما را". و بلافاصله درونم کسی داد می‌زند "حسی بود؟". من پیچیده نیستم. با همه خوبم، با تو بد. با همه مهربان، با تو سرسنگین. کاش بفهمی .. که من دنبالِ دوست داشتنت هستم. مثل مادرها، قربان صدقه‌ات میروم توی دلم. من فقط می‌خواهم دوستت داشته باشم. اگر نگذاری‌. اگر نشود .. سخت گریه خواهم کرد. فقط همین کار از من برمی‌آید. 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 2:32

صدام می‌کنن "سلطنت". نپرسیدم چرا. پذیرفتم. به بقیه میگن "ساناز"‌. نپرسیدم چرا به من نمیگید. پذیرفتم‌. امروز یکیشون گفت "اشرف". پیش خودم گفتم که این یکی رو دیگه نیستم. بهش گفتم "سما بگید بهم لااقل". رفتم مریض رو ادمیت کردم و کل کاراش رو انجام دادم، اون موجودِ قد بلندِ لاغرِ خوش‌خنده‌ی مهربونِ ریش‌وسیبیل‌داری که واسه هممون اسم گذاشته گفت "الکی که بهت نمیگم سلطنت، کارت درسته". و این تیکه‌ی بخشِ قلب و فوق تخصصی‌، بدجور بهم چسبیده با این دو سه تا آدمِ خندون و دل‌پاکش. 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 10:31

هیچوقت فکر نمی کردم پذیرفته بشم‌. خیلی چیزا صحه میذاشتن روی این تفکرم‌. یکیش رفتار خودم بود. جوری که بین دوستام بودم .. دیوونه بازی درمیاوردم .. شوخی میکردم .. بلندبلند می‌خندیدم و ترسی نداشتم از اینکه خودِ خودم باشم .. نمی‌تونستم توی جمع، اون روی دیگه‌ی خودم رو نشون بدم. فکر می‌کردم حالا که بابا دلش دختر موقر و سرسنگین می‌خواد .. حالا که مامان از ادب و آروم بودن دخترش تعریف می‌کنه و یه حُسن به حساب میاد .. چرا خرابش کنم؟ چرا منی که در به در دنبال خوبی و پوئن مثبت تو وجود خودمم، از کنج امنم بیام بیرون و شیطنت کنم و این ریسک رو به جون بخرم که کسی از شوخی هامم خوشش نیاد؟ بعدش که نمیشه دوباره یهو ساکت شد .. مودب شد .. آروم شد .. ضایع میشه .. می‌فهمن .. ولی الان یه سه ماهی میشه که، خودمم‌. آرومم، شوخم، مودبم، شیطونم و پرحرف و بی سروصدا. همه از من بدشون نمیاد. همه هم دوستم ندارن. ولی خب گورِ باباشون. من عاشقِ این ورژن از خودم شدم. چقدر جذابه آدم وقتی خودشه. 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 10:31

من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }

[email protected]

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 86 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1402 ساعت: 20:51

دارم آهنگهای آلبوم "باران تویی" چارتار را گوش میدهم و یادم می آید حسِ روزهایی که برای اولین بار اینها را می شنیدم. غم، طوری خالصانه و بی منت و آرام در وجودم رخنه می کرد انگار خوابی ست که زیر آفتاب گرمِ بهار به وجودت می رود. عمرا اگر با تک تک بیتهایش همذات پنداری کرده باشم ولی به قدری درکشان می کردم و نقش عظیمی در وخیم کردن افسردگی ام داشتند که حتی رواشناس احمق هم نتوانست فرق بین "استرس آزمون های قلم چی" با "عین سگ احساس غمگین بودن دارم" را بفهمد. حالا که نشسته ام در اتاقی که روزی آرزویش را داشتم و هنوز با بیست و دو سال سن، با دیدن دیوارهای غرق پوستر و قابش، نیشم باز می شود و با ناخن های کاشتم که خیلی  هم دوستشان دارم و تازه دارم بهشان عادت میکنم، تایپ میکنم و منتظرم فیلمی که با بسته  یک گیگ رایگان ایرانسل که ناپرهیزی کرده و تقدیمم کرده، دانلود شود، حس رخوت دارم. گذشته اند روزهای احساسات شدید؟ نمیدانم. کسی را دوست دارم؟ نه. چرا برایم مهم است؟ آدمی با احساسش زنده است. من اگر عشق نورزم .. اگر یک روز مادرم را در آغوش نگیرم .. با بابا شوخی نکنم .. خواهرم را نبوسم و مطمئن نشوم دوستم خوب است و رو به راه است و ریلز اینستایی که برایش فرستاده ام، لبخند به لبش آورده، حس میکنم چیزی کم است. آن روز، یک چیز لعنتی کم داشته به اسمِ زندگی. از خودم شرمنده ام که وقت نمی گذارم برای کتاب خواندن و هنوز با پررویی تمام، کتاب میخرم و ذوقشان را میکنم و می دانم آخرین کتابی که خواندم "یادِ او" از کالین هوور بود که حتی توی ترمینال کاوه هم بیخیالش نمیشدم. دلم میخواهد بنشینم بخوانم و غرق بشوم توی دنیای تخیل آدمی که نمی شناسم و اجازه بدهم ذهن و احساساتم را به بازی بگیرد؛ ولی این سریالی که جدیدا شرو 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 77 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1402 ساعت: 20:51